2010/01/07

فک کنم ...به خیر...اگر خیری باشد...گذشت...
***
تو خیالاتم تو شب داشتم تصور می کردم شوهری همسری داشتم و
روزی خبر مثبت آزمایشی رو بهش میدادم و اون خوشحال مث بچه ها هیجانی میشد
یکی بیاد این ابرهای بالاسر ما رو ببره که اینجا دنیای واقعیه...که...خیلی خشن...خشکه
***
خدایا ما رو ببخش
***
واما شب و زیبایی و قداستش
می دونی یه حرفایی فقط برای توی تخت تو دل شب که همه جا تاریکه
همه خوابن همه هی زل نزدن بهت
اونوقته که می تونی آروم خیز برداری تو یه بغل گرم
بعد آروم آروم حرفای دلت اونایی که بغض شده سر گلوت رو زیر گوشش بگی
می تونی همچین گریه کنی تا شاید آروم شی می تونی از ترسات براش بگی
می تونی آروم بگیری و از اون پایین هی نگاش کنی و هی قند تو دلت آب بشه
خوش به حال کسایی که زندگی تخت خوابی دارن...حسودیمه..ماهم دلمون خوش حباب داریم...چاه تنهاییا

No comments: