2009/10/13

یادته گفتم همچین همه مولکولهای تنم بالا پایین می پریدن خوشحالن
حالا همه مولکولهای تنم انگاری یه گوشه کز کردن نشستن زانو به بغل...فک کنم خسته ن
***
ای جان ...دیدی همچین تام و جری می بینه و می خنده هی می خنده که دل آدم قنج میره واسش
***
دوست داشتیم یزد رو ببینیم اما گویا قسمت نیس یا رخصت ....این هم بماند آرزو همچنان
***
می ارزید به خستگیش به اینکه کشون کشون تن خسته م رو روپا نگه دارم
حداقل می دونم آبرو داری میشه و مرتبی واسه سفرت
***
هم آدمش زیاده هم جاش اما هیچ کدوم به رضای من نیس
و اونم که دل ما بهش رضا داده ...نیس....تا بوده همین بوده

No comments: