2008/02/23

روزگارى من و دل ساکن کويى بوديم
ساکن کوى بت عربده جويى بوديم
عقل و دين باخته ديوانه ى رويى بودیم
بسته ى سلسله ى سلسله مويى بوديم
کس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يک گرفتار از اين جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پرشکنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشترى و گرمى بازار نداشت
يوسفى بود ولى هيچ خريدار نداشت
اول آن کس که خريدار شدش من بودم
باعث گرمى بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبى و رعنايى او
داد رسوايى من شهرت زيبايى او
بسکه دادم همه جا شرح دلارايى او
شهر پرگشت ز غوغاى تماشايى او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کى سر برگ من بى سر و سامان دارد

No comments: