2007/09/15

***
چرا دیگر نمی سوزد جگر از آتش عشقت
چرا با دیدنت قلبم نمی لرزد
چرا چون آخرین شامی که می رفتی
تنم از تب نمی سوزد
چرا چون آمدی
دل را برای دیدنت بی تاب نمی بینم
نمی دانم چرا خود را زتو بیگانه می بینم
من از بیگانگی،دوری،جدایی سخت بیزارم

تمامی جوانی را به پای عاشقی دادم
چه تاوانی برای سادگی دادم

اگرچه دیرشدعمری هدر کردم
کنون رستم ز دام تو
تو و مستی جام تو
که دل را تا ابد از بند جادویت رها کردم
و من آزاد آزادم
دعا باشد و یا نفرین
کنون در آخرین لحظه
به جبران تمام آزارهای تو
برایت عاشقی را آرزومندم!
***
.....مرسی
مرسی که این بار اون روی سکه رو زودتر از اینکه خیلی دیر بشه نشونم دادی .....مرسی خدا

No comments: