2004/06/19

اتفاق

فکرشو بکنيد داريد تو خيابون راه ميريد بعد از روبرو يک
لبخندآشنا ِيک شور و اشتياق يک دنيا محبت ... رو می بينم
هر چی هم به خودم فشار می آرم طرف رو نمی شناسم

تو دلم می گم اگه آشنا هم نبود خوب با هم آشنا می شيم
تو دلم هم هی از خدا تشکر می کنم
يه نگاهی هم به آسمون ميندازم نکنه
اين فرشته از دست خدا در رفته
افتاده درست روبروی من

بعد يهويييييييييييييييييييييي يه صدايي از پشت سرم مياد
ای خداااااااااااااااااااااا
آدم از شتر لب بگيره اما اينطوری کنف نشه .




No comments: